Arabic English Persian |
در راه عروس آتلانتیک
27 دسامبر 2011
پسر موبور کوچک بر صندلی آنطرف ما در بخش بیزنس هواپیما، از هفت تیر بینیاش که بیوقفه عطسه میکرد شروع کرده بود به پراکندن ویروسهای بیزنسی روی سر و صورت مسافران. به دوستم گفتم: باید با چند کپسول ویتامین سین (جیم) خودمان را مجهز میکردیم و با خود فکر کردم چنین طرههای نرم مو را روزگاری من نیز داشتم، اما سیاهشان را!
دو ساعت بعد، هواپیما در فرودگاه کوچک میلانو فرود آمد. پلههای فرودگاه، قدیمی بود و اتوبوس کوسهوارش خیلی زود و ظرف چند دقیقه، مسافران را بلعید و روبهروی در ورودی گمرک بیرون فرستاد. بعد از گرفتن چمدانها، رانندهی مرسدس که با حسن تدبیر دوستم از طرف هتل آمده بود، ما را به همراه برد.
طبق عادت همیشگیام در میلانو، به محض رسیدن، حمامی گرم کردم و در دُن کارلوس مهیای وعدهی شام شدیم. شام در دُن کارلوس یعنی همراهی با دوستمان مرحوم محسن سلیمان و دوستان بزرگش، وِردی، واگنر، فلیتا و تترازینی، بر میز شمارهی یک که محسن از قبل برایمان آماده کرده بود. دوستم گفت: «دُن کارلوس یکی از بهترین رستورانهای ایتالیایی موردعلاقهی من است».
موسیقی وا بانسیرو «ای اندیشهها»، چون رایحهای فاخر و کهن بر گوشهامان فرود میآمد و گویی گروه کُرِ متشکّل از عکسهایی که دیوارهای رستوران را مزین میکردند، پشتبندش زیر لب میگفتند: بهبه، بهبه!
سیمونی، پیشخدمت مهربانی که ابتدای آن سال به استقبالمان آمده بود، فیالفور ما را شناخت. دوستم از او پرسید: «قول داده بودی بیایی دبی». سیمونی در حالیکه دو گیلاس بریسّکو برایمان میریخت، گفت: «پسر چهارماههام را نمیتوانستم به سفر ببرم. حالا که یک سالش تمام شده، منتظر یک فرصتم برای سفر به کشور شما».
محسن سلیمان، صفحهی گرامافون را چرخاند و با ترانه شامپاین درودمان گفت؛ قطعهی موتزارت از اپرای دُن جیووانی معروف. محسن گفت: «اگر کسی در را بکوبد و در را باز کنم و ببینم بتهوون است، در مقابلش خم میشوم، کلاه از سر برمیدارم و میگویم: "شاپو"، اما اگر کسی در را بکوبد و باز کنم و ببینم موتزارت است، همانجا از هوش میروم». آه، محسن! سالهای سال باید تلاش میکردم که دلیل آن از هوشرفتنت این بود که بتهوون در تمام عمر درازش تنها یک اپرا نوشت: فیدلیو، اما موتزارت در طول عمر کوتاهش، سی و نه اپرا تألیف کرد که پنجتای آنها هر سال شلوغترین اپراهای جهان میشوند. موسیقدانی که فرشتهی مرگ، روحش را در سی و شش سالگی گرفت.
دوستم سراغ خروس بریان لذیذی را گرفت که ابتدای آن سال خورده بودیم و آن شب در منوی رستوران نبود. سیمونی گفت میتواند با شِف (آشپز) ترتیب این کار را بدهد و فردا بهطور خاص این غذا برایمان بپزند. ما هم از او خواستیم همان میز شمارهی یک را برای شام فردا با همان دوستان، رزرو کند.
محسن، صفحهی گرامافون را چرخاند و اصرار کرد که ترانهی «خانم عزیز، این هم لیست اسامی» را از اپرای دن جیووانی گوش کنیم.
پس از شبنشینی دلپذیر به بخش والیس سپنسر، دوک وندسور رفتیم تا برایمان از ادوارد هشتم بگوید و اینکه چه شد که این مرد عاشق، در شُرُف تاجگذاری برای پادشاهی بریتانیا در 20 ژانویه 1936 میلادی، تاج را در پیش پایش نهاد و در 11 دسامبر آن سال، از حکومت کنارهگیری کرد.